شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 9:24 |
بازدید : 21257 |
نوشته شده به دست پسر آذری |
(نظرات )
تعداد صفحات : ۶۰۴
خلاصه داستان :
_ خیلی سردی… سرد و خشک… _ چرا این کارو با من میکنی؟! من دوست دارم… _ زنمه بابا… زنمـــــه… خیالتون راحت شد؟! _دلم میخواد از سقف آویزونت کنم… حالیت هست داری چه غلطی میکنی؟! _ یعنی باورم بشه دیگه نمیبینمش؟؟!! _ من با این دختر… با یه بچه تو شیکمش… بدون پدر چیکار کنم؟؟!! _ من قراره به دنیا بیارم و بزرگش کنم… منم براش تصمیم میگیرم… این بچه حکم اخرین یادگاری رو برام داره… _ میبینم که خیلی دور و ورت می پلکه… خبریه؟! _ حق نداری دیگه پا تو توی اون شرکت بذاری… _ حتما باید دردسر درست کنی؟؟!! گناهـــه گنــــاه… _ گناه نیست… کجاش گناهه؟! برام مشخص کن گناهشو… شرعیه… _ عرف نیست… و فعلا هم عرفه که حرف اولو میزنه… به حرف مردم فکر کردی؟! میدونی با این کار چه حرفایی پشت سرتون زده میشه؟! _ خدایا بسه دیگه… چقدر بلا… چقدر مصیبت… _ الهی صبــــــر…