دو شنبه 3 فروردين 1394 ساعت 14:23 |
بازدید : 710 |
نوشته شده به دست پسر آذری |
(نظرات )
با مامانم رفته بودیم کفش بخریم یکی رو انتخاب کردیم دیگه خریدنش قطعی شد فروشنده خواست بذاره داخل جعبه که مامانم پرسید قیمتشون چنده؟دیدم با کلی ناز گفت اینا چرم خالصه زیاد گرون نیس درمیاد 180هزارتومن منم که میخواستم با دویست تومن از سرتا پا خودمو نو کنم دیدم نمیارزه فقط یه کفش بخرم گفتم زیاد خوشم از مدلش نمیاد برم یه دوری بزنم اگع پیدا نکرم میام همینو میبرم خدا رحم کرد قبل اینکه بذاره تو جعبه قیمتش رو پرسیدیم!!!!
دو شنبه 3 فروردين 1394 ساعت 14:14 |
بازدید : 618 |
نوشته شده به دست پسر آذری |
(نظرات )
اسمم را گذاشتــــــه ام : منتظر اما زمـانی که دفـــــتر انتظارم را ورق میزنی می بینی؛ فضای مجـــــــــازی را بیشتر از امامم♥ میشناسم ! حتی گاهی صبح آفتاب نزده آنها را چِـــــــــــک میکنم... امــــــــــا عهــــــدم را نـــــــــه...!
دو شنبه 3 فروردين 1394 ساعت 14:10 |
بازدید : 587 |
نوشته شده به دست پسر آذری |
(نظرات )
موفقيت هرگز گام بزرگى در آينده نيست بلكه گام هاى كوچك درست همين حالاست... و اين حقيقت را هميشه بخاطر داشته باش كه آنچه تو نتيجه ى موفقيت ميدانى مهمتر از نظر ديگران است!
دو شنبه 3 فروردين 1394 ساعت 14:5 |
بازدید : 622 |
نوشته شده به دست پسر آذری |
(نظرات )
هیچ وقت امید تون رو از دست ندید!!! . . . . . . . یه بار یکی از دستش داد الان بی شوهر مونده! روزی صد بارم خودشو نفرین میکنه میگه کاشکی با همون امید ازدواج کرده بودم
دو شنبه 3 فروردين 1394 ساعت 14:2 |
بازدید : 713 |
نوشته شده به دست پسر آذری |
(نظرات )
هر ظرفی مظروف خود را میطلبد.برای مثال قدرت و اختیار,شعور و عقل و درک و جنبه استفاده از آن را میطلبد.کاش هنگامی که قدرت در دستانمان خودنمایی میکند ذره ای به فکر فردای خود نیز باشیم. در جستجوی بی نهایت - دنیل.آر.آر
دو شنبه 3 فروردين 1394 ساعت 14:1 |
بازدید : 558 |
نوشته شده به دست پسر آذری |
(نظرات )
پروردگارم.......!!! کنارم بمان،تا که بی کسه روزگار نگردم.......؟ مهربانم بمان تا به دونبال روزگار نامهربان نباشم.....؟ عاشقم بمان تا عاشق این روزگار پست و بی حیا نگردم......!
دو شنبه 3 فروردين 1394 ساعت 13:57 |
بازدید : 697 |
نوشته شده به دست پسر آذری |
(نظرات )
عاقا تو کوچه ما واسه چهارشنبه سوری یه سرو صدایی بود که نگو اصن انگار میدونه جنگ بود یکی سینه خیز میرفت ترکش بهش نخوره یکی سنگر گرفته بود با تلفنش حرف میزد میگفت: حاجی اینجا دارن نقل و نبات میپاشن.پرستو ها همه پرپرشدن یکی با وانت اومده بود بلنگو هم داش از تو بلنگو داد میزد الآن نفلتون میکنم........الکی مثلن من تانکم همه جا آتیش روشن بود ترقه مینداختن ماشینا مارپیچ میرفتن ترکش نخورن بعضیام کلن فازشون یچی دیگه بود فقط میرقصیدن
دو شنبه 3 فروردين 1394 ساعت 13:55 |
بازدید : 751 |
نوشته شده به دست پسر آذری |
(نظرات )
قدیما موقعی که بابام میخواست منو بزنه (حالا به هر دلیلی) مادرم بغلم میکرد و میگفت: نزنش مرد، گناه داره، بچست، نمیفهمه بعد که بابام از خونه میرفت بیرون مادرم میگرفت در حد سه تا خر بالغ منو میزد ...!!! . . . فکر کنم این نقشه ی شومو دوتا شون کشیده بودن !!!
دو شنبه 3 فروردين 1394 ساعت 13:52 |
بازدید : 641 |
نوشته شده به دست پسر آذری |
(نظرات )
قدیما موقعی که بابام میخواست منو بزنه (حالا به هر دلیلی) مادرم بغلم میکرد و میگفت: نزنش مرد، گناه داره، بچست، نمیفهمه بعد که بابام از خونه میرفت بیرون مادرم میگرفت در حد سه تا خر بالغ منو میزد ...!!! . . . فکر کنم این نقشه ی شومو دوتا شون کشیده بودن !!!